پنج سالگیِ پروازی بی‌پایان

 امروز شد پنج سال که پدر دیگر در میان ما نیست. من در آن روزِ یکشنبه لعنتی وقتی خبر را شنیدم تنها بودم. تازه به برلین اسباب‌کشی کرده بودم و چهار روز از آغاز نخستین کارم در آلمان می‌گذشت. یعنی در حال سپری کردنِ نخستین آخر هفته بعد از یک هفته‌ی کاری بودم که این اتفاق افتاد. پدر بعد از تحمل سختی‌های ناشی از عوارض کورونا بعد از چند هفته ابتلا به این بیماری سرانجام در بیمارستان از دنیا رفت.

 تصور تنهایی در آن چهار دیواری سی متری هم برایم دشوار بود. به ویژه در آن شرایط که همه‌گیری کورونا کل شهر را به تعطیلی کشانده بود و تنها دروازه‌ی باز برای رجوع در آن موقعیت، فکر و خیال بود و بس. امکان سفر به ایران وجود نداشت و پروازی برقرار نبود که مسافرها را جابه‌جا کند. به پیشنهاد دوستان نزدیک و صمیمی‌ام که در آوگسبورگِ بایرن زندگی می‌کردند بدون اتلاف وقت بلیت قطار گرفتم و راهی جنوب شدم. آنها ناجی من در آن روزهای تلخ شدند.

 چند هفته قبل از واقعه، روزی که داشتم از آوگسبورگ به برلین اسباب‌کشی می‌کردم در قطار جایی در میانه‌های راه برادرم پیام داد و گفت پدر را به آی‌سی‌یو می‌برند. ۲۲ آوریل ۲۰۲۰ میلادی بود. از آن لحظه تا زمانی که به خانه جدیدم در خیابان رونتگن شارلوتنبورگ برسم، ساعت‌هایی غرق در افکار مغشوش و متضادِ گوناگونی بودم. به برلین که رسیدم دیگر نایی برایم نمانده بود، اما بار سنگینی داشتم و می‌بایست خود را به موقع به قرار با صاحبخانه‌ی جدید برای دریافت کلید می‌رساندم. در بخش‌های پایانی مسیر از اتوبوس که پیاده شدم بعد از چند قدم، از شدت ناتوانی چمدان‌ها را یک به یک می‌کشیدم. یکی را بیست متر جلو می‌بردم و برمی‌گشتم و دیگری را می‌کشیدم. این کار را بارها تکرار کردم تا به محل قرار، جلوی ساختمانی که قرار بود محل سکونت جدیدم باشد رسیدم. هنوز هم هر بار مسیر ایستگاه مرکزی قطار برلین تا آن محله را بروم یاد آن لحظه‌های پر از تناقض می‌افتم. از طرفی خوشحال بودم که مجوز کارم در آلمان بعد از هفته‌ها انتظار صادر شده و از اولین روز کاری ماه بعد شاغل خواهم بود، از سوی دیگر نگران وضعیت خانواده در ایران به ویژه پدر بودم. حال عجیبی مرکب از شعف و اضطرابِ توامان بود که بیشتر از این توصیفی برای آن ندارم.

 پدر هنگام کار در هواپیما مبتلا شده بود. می‌گفت یکی از همکارانش سرفه می‌کرد و ماسک هم بر صورت نداشت. پدر هم به او تذکر داده بوده که نباید با این حال در محل کار حاضر می‌شده است. اما دیگر دیر شده بود. از آغاز همه‌گیری خیلی هم نگران بود و هر روز آمار ابتلا و مرگ و میر ناشی از کورونا در جهان را دنبال می‌کرد. یک روز که تلفنی داشتم با مامان صحبت می‌کردم در پس‌زمینه صدای سرفه آمد. گفت پدر علائم شبه سرماخوردگی دارد. بعد از چند روز خودش و برادرها هم مبتلا شدند. یکی‌شان سرباز بود و علیرغم درخواست برای مرخصی استعلاجی به او اجازه‌ی استراحت نداده بودند. با اینکه در جریان تست مثبت پدر و مادر هم قرار گرفته بودند بار هم کوتاه نیامدند. پدر بیشتر و مادر کمی کمتر با مشکلات تنفسی دست و پنجه نرم می‌کردند. نتایج سی‌تی اسکن نشان می داد که ریه‌های هر دو درگیر ویروس شده است.

 از روز ابتلا تا بستری شدن پدر در بیمارستان ۱۰ روز ناخوش‌احوال بودند و شرایط سختی داشتند. ظرفیت مراکز درمانی در آن روزها پر بود و فشار زیادی روی کادر درمانی وجود داشت. پس از پیگیری و پافشاری خانواده به ویژه برادرم بالاخره در روزهای اول اردیبهشت ۱۳۹۹ پدر را در بیمارستان بستری کرده بودند. خودش تمایل داشت خیلی زودتر این اتفاق بیفتد. اما جمع‌بندی ما این بود که این کار را نکنیم. چون فرآیند درمانی خاصی انجام نمی‌شد و محیط بیمارستان در آن شرایط مناسب نبود. دست‌کم تشخیص و تصمیم ما پس از مشورت با دوستان پزشک این بود که بهتر است پدر در خانه بماند و هر آنچه را که نیاز است مانند کپسول اکسیژن همانجا تامین کنیم. مقاومت بیمارستان‌ها برای پذیرش بیمار هم حاکی از همین واقعیت بود. نگرانی دیگر ما آمار مرگ و میر روزانه در بیمارستان‌ها بود که موجب تضعیف روحیه‌ی دیگر بیماران می‌شد و روند بهبود و درمان را سخت‌تر می‌کرد. با خودمان گفتیم شاید پدر را ناامید کند.

 در بیمارستان پس از دو سه روز تشخیص دادند که پدر نیاز به مراقبت‌های ویژه دارد. البته هوشیار بود، اما در کلِ آن روزها درد سینه داشت و به سختی نفس می‌کشید. دلیل انتقال از بخش تروما به آی‌سی‌یو هم درگیری شدید هر دو ریه اعلام شده بود. در تمام آن مدت نوسان‌های شدیدی در حال عمومی‌اش داشت. بعضی روزها که سرحال‌تر بود برایش از خانه غذا برده بودند. هندزفری و گوشی‌اش را هم خواسته بود. حتا یک بار تماس تصویری خیلی کوتاهی در واتس‌اپ داشتیم. من حمام بودم. آمدم و دیدم با خانواده تماس گروهی گرفته و من پاسخ نداده‌ام. بلافاصله زنگ زدم. خوشبختانه هنوز مشغول صحبت بودند و من هم به جمع آنها پیوستم. در میانه‌ی حال و احوال کردن، سرفه امانش نداد و ناچار شدیم بعد از چند ثانیه صحبت را قطع کنیم. همین تماس کوتاه، شد آخرین ارتباط ما.

 در آن ۲۰ روزی که پدر در بیمارستان بود، حال همه‌ی ما بد بود. برای تسکین حال و دلگرمی یک گروه واتس‌اپی هم تشکیل شده بود که به همراه خواهرها و برادرهای پدر و مادرم عضو آن بودیم. هر آنچه که از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند. از تهیه دارو و غذا گرفته تا ارسال و حمل و نقل و روحیه‌بخشی به ما و خودشان. چند دوست پزشک هم داشتم که در تمام مدت پیگیر ماجرا بودند. یکی‌شان دارویی نایاب را به دست ما رساند که در آن دوره گفته می‌شد از معدود راه‌های درمان است. دوستان دوران نوجوانی پدر هم هوای او را داشتند. با همه‌ی این‌ها روند رشد بیماری متوقف نشده بود. به ما جزییات حال پدر را نمی‌گفتند اما از شواهد مشخص بود که شرایط خوب نیست. برای مثال باید آمپولی تهیه می‌کردیم که زحمتش را یکی از عموهایم کشید. همسرش نام دارو را در اینترنت جستجو کرده و متوجه شده بود به منظور جلوگیری از تخریب بافت‌ها تزریق می‌شود. البته پیشتر از آن هم اتصال لوله اکسیژن به دستگاه تنفسی و پایین آمدن سطح هوشیاری پدر حاکی از حال ناخوش او داشت. شب آخر یکی از همان دوستانم که خودش پزشک بود و پدرش هم همکار پدر ما بود جویای حال شد و مستقیم با بیمارستان گفتگو داشت. ما نمی‌دانیم چه صحبتی کردند، اما او ناامیدانه از ما خواست که همچنان امیدوار باشیم.

 صبح یکشنبه ۲۱ اردیبهشت برابر با ۱۰ مه ۲۰۲۰ پیش از اینکه من بیدار شوم برادرم پیام داده بود که حال پدر خوب نیست. پیام را دیدم و پرسیدم چه خبر؟ گفت خبر خوبی ندارم. انگار که سطل آب یخ رویم ریخته باشند، دست و پایم سست شد. او همان زمان که پیام اول را داده بود می‌دانست همه چیز تمام شده است. ساعت حدود شش صبح به وقت ایران با زنگ تلفن از بیمارستان بیدار شده بود و به بدترین شیوه‌ی ممکن به او گفته بودند که پدر از دنیا رفته است. صدای آن سوی خط بعد از احراز هویت و اطمینان از برقراری تماس با اعضای درجه یک خانواده پرسیده بود: از حال پدرتان خبر دارید؟ وقتی برادرم گفته بود از دیشب خبر تازه‌ای نداریم، بی حرفِ پیش ادامه داده بود که به همراه مدارک متوفی به بیمارستان بیایید.

 در آغاز نوشته بودم که بعد از این اتفاق دلم می‌خواست به ایران بروم، اما امکان آن وجود نداشت. با این حال و مستقل از حال خودم، احساس عذاب وجدانی گریبانم را گرفته بود. چون در تمام آن مدت همه‌ی بار این سختی‌ها بر دوش دیگر اعضای خانواده بود که خودشان هم داشتند با آن بیماری بلاگونه دست و پنجه نرم می‌کردند و من از دور فقط نگران آنچه رخ می‌داد بودم. به جز دل‌داریهای عمو و دایی‌ام، آنچه که به این حس پایان بخشید، پیام برادرم بود. اسکرین‌شاتی از گفتگویش با پدر، زمانی که بستری بود فرستاد. پدر نوشته بود «اگر اتفاقی افتاد، احسان اصلن نیاد». این جمله حجت را بر من تمام کرد. پدر رفته بود، اما فکر اینجا را هم کرده بود.

 چند وقت پیش از این ماجراها بود که در توییتر سابق نوشته بودم «چند تا آدم در اطرافتان برای روز گرفتاری دارید؟ خودم پنج نفر» پدر هم پاسخ داده بود که «خدا رو شکر، خدا حفظ کنه این دوستان خوبت رو». نمی دانم چرا همان موقع نگفتم که خودش هم یکی از این پنج نفر است.

 در سال‌های آخر زندگی در ایران گاهی‌گداری درباره آینده صحبت کرده بودیم. یک بار با حالتی نگران پرسید برنامه‌ات چیست؟ با توجه به اینکه چند سال از مطرح شدن قصد و نیتم از مهاجرت به آلمان گذشته بود نگرانی‌اش را درک می‌کردم. آن زمان هنوز دانشجوی کارشناسی ارشد بودم. در پاسخ گفتم الان دقیق نمی‌توانم بگویم سال آینده در چه وضعیتی خواهم بود، اما می‌توانیم درباره برنامه‌ای که برای پنج تا ده سال آینده ترسیم کرده‌ام گپ بزنیم. کمی که گفت‌و‌گو کردیم خیالش به ظاهر راحت شد.

  امسال در پنجمین سال مرگ پدر، مامان اینجاست و من تنها نیستم. البته برای سفری دو ماهه آمده و به زودی به ایران باز خواهد گشت. بارها حس کرده و گفته بودم که جای پدر خالی است. از زمانی که مامان آمده هم این حس دوچندان شده است. با همه ی اینها من امروز دارایی ارزشمندی دارم که در آن روزها نداشتم. خانواده‌ای بزرگ‌تر که باعث شده دلگرم‌تر و امیدوارتر از گذشته باشم. پدر سال‌های سال با هواپیماهای ناوگان فرسوده‌‌ی ایران پرواز کرده بود و بدون اینکه نگران کهنگی این پرنده‌های آهنی باشد،‌ هر بار با شوق و اطمینان خاطر می‌رفت و برمی‌گشت. هر کدام از آن ماموریت‌ها می‌توانست آخرین پرواز او باشد. اما در نهایت ماجرا به شکلی دیگر رقم خورد. با این حال مرگِ او برای من به مانند یکی از همین ماموریت‌های هوایی بود که پایانی ندارد و بازگشتی هم در کار نیست. یک بار هم دوست صمیمی و قدیمی‌ام که شناخت خوبی از پدر داشت برایم تعریف کرد که خواب او را دیده در حالی که از پروازی سخت بازگشته بوده و داشته شرایط سخت هواپیما را توصیف می‌کرده است. پدر گفته بوده برخلاف شرایط دشوار، فرود خیلی نرمی داشتیم. این ذهنیت و طرز فکر درباره پدر فقط محدود به ما نمی‌شود و امروز با هر کس که او را می‌شناخته صحبت کنیم، چنین توصیفی از او خواهد داشت.

 امروز که این متن را نهایی می‌کنم، نخستین بار از آن روز است که توان مرور آنچه را که بر ما گذشته است دارم و توانستم بخش‌هایی از آن را با جزییاتی که خواندید مکتوب کنم و به اشتراک بگذارم. امروز بعد از پنج سال به هر آن‌چه که در آن زمان در نظرم بود رسیده‌ام و همه‌ی اهدافی که درباره بعضی از آن‌ها با پدر صحبت کرده بودم محقق شده‌اند. یاد و خاطره‌اش همیشه در درون من زنده است و مرا بهتر از همیشه به پیش خواهد راند. آخرین کاری که من برای پدرم و در واقع برای آرامش خاطر خودم کردم پیشنهاد طرح سنگ مزار او با مصرعی از حافظ شد که آن را برای یادآوری اینجا هم می‌نویسم: ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما!


نظرات